حقیقت چیست ؟

افکار من !

حقیقت چیست ؟

افکار من !

فِراق و فَراغ

اسماعیل درونت را بکش  

نه فقط روز عید قربان  !

همین حالا اسماعیلهای درونت رو بکش 

 

/و به خدای متعال وابسته تر شو/

نظرات 8 + ارسال نظر
افسانه یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:59 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

بت ها شکستنی بودند وباور ها ماندگار
وچه ساده بود ابراهیم

بچه شیر یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ http://anahno.blogsky.com

سلام
باشه دیگه چون شما گفتی حتما
راستی bekesham? ya bekosham?

جواد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://redplume.blogsky.com

مدتی از مجلس شیخ ابوسعید به سبب٬غایب ماندم و عظیم تاسف داشتم از آنکه آن فواید از من فوت شد.
چون در میمنه به محضر شیخ رسیدم٬گفت:ای عبدالصمد! متاسف مباش که ده سال از ما غایب کردی.جز یک حرف نگویم و آن سخن این است:

(نفست را بکش و دیگر هیچ.)

جواد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:52 ب.ظ http://redplume.blogsky.com

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

جواد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:01 ب.ظ http://redplume.blogsky.com

ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده​ایم
ای بی​خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می​بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
زان رو سپرده​اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه​ای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی​فشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

جواد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:07 ب.ظ http://redplume.blogsky.com

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا …

دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت: بله خانوم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه‌هاش میزد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟! فردا مادرت رومیاری مدرسه می‌خوام درمورد بچه بی‌انضباطش باهاش صحبت کنم!

دخترک چونه لرزونش رو جمع کرد … بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم … مادرم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد … اون وقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه … اون وقت … اون وقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اون وقت قول میدم مشقامو بنویسم…

جواد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:13 ب.ظ http://redplume.blogsky.com

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خـروسِ سـحری ، نیســت دگر
دیـر خوابیده و برخاسـتــنـش دشـوار اسـت

کوک کن ساعتِ خویش !

که مــؤذّن،شبِ پیـش دسته گل داده به آب
و در آغــــوش ســــــــحر رفــتــه به خــــــواب ...

کوک کن ساعتِ خویش !

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که ــسحر برخیزد
شاطران با مددِ آهـــن و جوشِ شـیرین دیر برمی خیزند

کوک کن ساعتِ خویش !

که ســــــــــــــحر گــاه کـــســـــــــی
بقــچه در زیر بغل ، راهــــــیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !

رفـــتــــــــــگر مُــــــرده و ایـــن کوچـــــه دگر
خالی از خِش خِــشِ جارویِ شبِ رفتگر است

کوک کن ساعتِ خویش !

ماکـــیان ها همه مستِ خوابند
شـــــــــــــــــهر هـــــــــــــــــــم . . .
خـــوابِ اینــترنتیِ عصـــرِ اتم مـــی بیــند

کوک کن ساعتِ خویش !

که در ایـــن شـــــهر ، دگـر مســتی نیســـت
که تو وقتِ سحر،آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبـــش برخیزی

کوک کن ساعتِ خویش !

اعتباری به خروسِ ســــحری نیســت دگر ،
و در ایـــن شــهر ســـحرخیزی نیســـــــــت
و ســــــــــحر نـــــــــــــزدیک اســـــــــــت .....

جواد دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 06:23 ب.ظ http://redplume.blogsky.com

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه…
راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد…

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت:

"هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه"

راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم…آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین حمل جنازه بودم" !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد