حقیقت چیست ؟

افکار من !

حقیقت چیست ؟

افکار من !

میلاد امام علی بن موسی رضا (ع)

السلام علیک یا علی بن موسی الرضـــــــــا 

 

shamامام رضا تولدتون مبارک  sham 

 

 

 

 

 

التماسـ دعا

Protection

گاهی خداوند درها را می بندد و پنجره ها را قفل میزند

زیباستـــ که تصور کنیم  ؛ 


"بیرون هوا طوفانی است و او مثل همیشه مشغول محافظت از ماست!"

امشب آسمان نیز ابری است همانگونه که قلب من


به نام حق

خیلی وقت است دست به قلم نبردم باید سری به خودم بزنم صدای موزیک در کنارم شنیده می شود


"بی زارم از اینکه تمام عمر از روی عادت عاشقت باشم !"

خداوند توانم ده که با علم نیز عاشقت باشم


آیا این صدا آرامش مرا برقرار میکند ؟ و در چند قدمی آنطرفتر صدای تندو بلند موزیکی دیگر به گوش میرسد ، آیا این صدا به آدمی آرامش میدهد ؟

نه آن را میخواهم و نه این را !

پس با کمال میل از هر صدایی فارغ می شوم و باری دیگر ذهنم را، قلبم را ، نگاهم را، قلمم را، تمرکزم را، معطوف یگانه ی  هستی بخش "خدای واحد " میکنم .

خیلی وقت است نگاهم به آسمان آن نگاه قدیمم نیست خیلی وقت است با ذهنی آشفته با دلی پر و قلبی اندوهگین به آسمان نگاه میکنم و  ذره ای از وجود پروردگارم را آنطور که قبلا حس میکردم ، دیگر حس نمیکنم


آیا عرش کبریایی پروردگارم متحول شده یا نگاه حقیقت جوی آدمی؟!


امشب آسمان نیز ابری است ، همانگونه که قلب من .


چند گاهی است کلمه ای را بر زبان دارم که نمیدانم جای کدامیک  از کلمات ذهنم را گرفته !


 ... آه ...


با هر بار گفتن این کلمه ی کوتاه اما پر معنی که از عمق وجودم بر می آید ؛ غمی بر غم های دلم اضافه می شود و باز تمامی تلاشم را بکار میگیرم تا آن کلمه را از گنجینه ی کلماتم جدا سازم و آن را بدست فراموشی بسپارم ..


امشب آسمان نیز ابری است همانگونه که قلب من .


آه ... آیا حقیقتا خداوند این تابلوی عظیم را امشب بخاطر تسلای دل کوچک من ترسیم کرده ؟

آه ... یادش بخیر ؛ آن زمان که عهدها با خود می بستم و جرات بستن عهد با خدای خود را نداشتم

آه ... یادش بخیر ؛ شعار Control Yourself را برای خود ساختم و با هر خطایی این شعار را تجسم میکردم و از کرده ی خود پشیمان می شدم .

آه ... یادش بخیر ؛ چه زیبا آیات قرآن را سر در اعمالم قرار میدادم و با هر آیه ای لرزه ای بوجودم می افتاد و باز تمامی تلاشم را درجهت رسیدن به آن آیه (به آن فرمان خداوندی ) می کردم.

آه ... یادش بخیر ؛ در چه لحظاتی در چه لحظات سنگین و غیر قابل تحملی رفیقی داشتم که همتا نداشت (پر از اشکم پر از درد) رفیقی داشتم که در اوج بی طاقتی در اوج نیاز صفحه ی 297 کتابش را به من نشان داد ...


واصبــــــــــــــــــر ...


حقیقتا آرام شدم و البته صبور .

آه ... ؛ یادش بخیر ؛ آن سحرگاهی که حین اذان از ته دل برای بشری دعا کردم و عصر هنگام، پاسخِ آن را به چشم دیدم آن هنگام که مبعث پیامبرش بود و یادی از هشتمین ستاره ی آسمانش . آه که چه خوشحال بودم آه که چه آزاد بودم آه که چه نیروی عظیمی  پشتیبانم بود و من از فرط خوشحالی ، قصد داشتم خوشحالیم را با همه عالم قسمت کنم.


واقعا که زیباترین لحظات عمر آدمی ، در حالتی است که وی پیشانی  بر روی زمین می نهد و با صدق به پروردگار هستی بخش اعلام اخلاص و فروتنی میکند.

به راستی چرا انسان سرکشی میکند ؟

مگر او از خود چه دارد ؟

مگر او کیست؟

به راستی چرا انسان ناسپاس است ؟

مگر او نمی بیند خلقت هستی را ؟

مگر او نمی بیند مرگ آدمیان را ؟

مگر او نمی شنود ؟

حس نمیکند ؟

لمس نمیکند الطاف خداوندی را ؟

پس چه جای سرکشی کردن است ؟

چه جای ناسپاسی و کفران نعمت است ؟

مگر او نمی بیند پاسخ خداوندی را چه در کلام حق ، چه در عمل؟

چه جای سرکشی است ؟

چه جای ناسپاسی است ؟ 

چرا انسان به خود نمی آید؟ 


مگر جز این است که واژه ی زیبای خدا مرکب است از

خود + آ یعنی به خودت آی (به خودت بیا)


پس چه جای سرکشی است که "خدا" فرمانی است از جانب پروردگار بر آدمی .

آه ... از این آدمی از زندگی چه میخواهد؟

آیا با کسی در جایی عهدی بسته است که هر از چند گاهی بر قلب کسی صدمه زند ؟

یا علیه پروردگارش به پا خیزد ؟

یا فرمان پروردگارش و نبی مکرمش را پشت کند ؟

چه جای سرکشی است ؟

چه جای ناسپاسی است ؟

به راستی انسان این واژه ی فراموشکار ، به دنبال چیست؟

حیف است اگر در پاسخ بگوییم او به دنبال مثل خود است چرا که راه به جایی ندارد !

اما اگر در پاسخ بگوییم او به دنبال گمشده ی خود است آن نیز بهتر است ؛

گمشده ی انسان چیست ؟ کیست ؟ کجاست ؟

آه ... چقدر آرام شدم ؛ چه زیباست تابلوی خداوندی

کاش میشد ساعتها روی زمین خداوندی آرام دراز بکشم و به تابلوی خداوندی خیره شوم بی آنکه پلک بزنم و خودم را در لابه لای تابلوی خداوندی جستجو کنم.

و تو ای قلم ! که خداوند بر تو قسم داده ! مگر تو کیستی ؟ مگر تو چیستی؟ برای من همین بس که این واژه های زیبا را نقاشی کردی !

و باز اینبار تمامی وجودم با علامتی به بزرگیه سوال احاطه میشود و می پرسم


"جریان چیه ؟"


و قلم دیگر تاب نوشتن ندارد جز


* سُبحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه *





خدایا مرا به خودم بازگردان    ....     چه بودم ؛ چه شدم ؛ چه خواهم شد ؟

الـــــــــــــــــــهی العفو



اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم



خوشحالم با آرامش دلم آسمان نیز آرام شد و ابرها کم کم از بالای سرم دور می شوند و باز هم الهی شکر


یاعلی


1390.7.4 - mary – شب هنگام – ساعت 20:16

Don't Believe

باور نکن تنهاییت را

من در تو پنهانم تو در من

از من به من نزدیکتر تو

از تو به تو نزدیکتر من

باور نکن تنهاییت را تا یک دلو یک درد داری

تا در عبور از کوچه عشق

بر دوش هم سر میگذاریم

دل تاب تنهایی ندارم باور نکن تنهاییت را

هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها

من با توام هر جا که هستی

حتی اگر با هم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز با هم در این عالم نباشیم

این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه ی دل

باور نکن تنهاییت را من با توام منزل به منزل

زندگی یعنی چه؟

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم.



سهراب سپهری

لیلـــــی ... مجنـــــون

لیلی زیر درخت انار نشست

درخت انار عاشق شد

گل داد… سرخ سرخگل ها انار شد… داغ داغهر اناری هزار تا دانه داشت
دانه ها عاشق بودند
دانه ها توی انار جا نمی شدندانار کوچک بود…دانه ها ترکیدند… انار ترک برداشت
خون انار روی دست لیلی چکید
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چیدمجنون به لیلی اش رسید


خدا گفت
: راز رسیدن فقط همین بود کافی است انار دلت ترک بخورد


خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش   .

لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویش.
لیلی رفتن است ، عبور است و رد شدن.
لیلی سخت است و دور از دسترس.
لیلی زندگی است ، زیستن از نوعی دیگر..
شیطان گفت:لیلی تنها یک اتفاق است، بنشین تا اتفاق بیفتد.
لیلی آسودگی ست.خیالی ست خوش.
لیلی ماندن است و فرو در خویش رفتن.
لیلی ساده است و همین جا دم دست است....
واین چنین دنیا پر شد از لیلی های ساده ی اینجایی ،  لیلی های نزدیک لحظه ای.


خدا گفت : لیلی زندگی‌ست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود .

"مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می‌دانست که لیلی تا ابد طول می‌کشد …"
و مجنون هایی آمدند که هنوز انار دلهاشان ترک نخورده بود...